به ارواح زنهای مدفون در آیینهام
به خاکِ قناریّ جانداده در سینهام
به خاکستر بوسۀ مردهام
به پروانگیهای نشمردهام
به آغوشِ ـ دور از تو ـ پژمردهام
قسم خوردهام
به خون تو در رگرگِ خانهام
به جای سرت روی بازوی دیوانهام
به موی پریشانهام
به عکس تو در نینیِ چشمهام
به لحن صدایت که پنهان شده در صِدام
به نامت که پیوند خورده به غم
قسم خوردهام
قسم خوردهام با غزلهای آتشبهجان،
عبورت دهم از حصار زمان و مکان
تو در زرورقهای ابیات، پیچیدهای
چنان هدیهای میرسی دست آیندگان
خصوصیترین لحظههامان بدل شد به شعر
تو از خلوتی برملا ریختی در زبان
تراشیده تندیس زیباییَت را قلم
نشانده لب کوچهای دور در لازمان
تو را جملهها بیبهانه بغل کردهاند
لبالب شده دفتر از بوسۀ ناگهان
حسودم؛ اگرچه پس از قرنهای مدید
که هرلحظه در جلوهای پیش چشم زنان
چهل واژه ـ چل کفتر جَلد ـ محو تواَند
خوشا پرکشیدن به سویت، ضریح نهان!
تو را خلق کردم نه از گِل، که از حرفِ دل
خدای تواَم
پس مرا از ته جان، بخوان!
الفبا اگر عاشق چشمهایت نبود،
چگونه در الفاظ میریختم نور را؟!
چگونه برای تو تشریح میکردم این شور را؟!