غم، زمانی که به من دل بسپاری بد نیست
غصه وقتی تو مرا دوست بداری بد نیست
خُم سربستهی من! منتظرم بازشوی
به هوایت همهی عمر خماری بد نیست
نگران شب و شوریدگی خانه نباش!
حال بغض من و این چند قناری بد نیست
پیش آیینه که از باغچه پاییزتر است
دلخوشی با رژلبهای اناری بد نیست
دست خالی نفرستش به هواداری من
بوسهای روی لب باد بکاری بد نیست
چشم دلتنگ مرا گاه به خوابت ببری
یا در آغوش نگاهت بفشاری بد نیست
خبری، درد دلی، راز مگویی... چیزی
نامهای هم به هوایم بنگاری بد نیست
در همهمهها گم شدم از تیررس تو
ای زندگیام بسته به هرم نفس تو!
قیچی شده بالم تو بگو از که بنالم؟!
قسمت شده هرگز نپرم از قفس تو
از وسعت تنهاییام آنقدر بگویم
تنها کس من بودی و من هیچ کس تو
شام شب و صبحانهی من بوده، نبودت
کی میرود از روی لبم طعم گس تو؟
شرمندهام از مورچههایت فقط ای مرگ!
از من چه به جا مانده برای هوس تو؟
من منتظرم، منتظر لحظهی رفتن
دنیا چه قدر مانده به بانگ جرس تو!؟
بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم
من هیچکسام یا که در این خانه کسی نیست
بیدل
بیا از خیر من بگذر که شهری زلزلهخیزم
که دائم با گسلهای دلِ تنگم گلاویزم
بیا از خیر من بگذر که رستاخیز اندوهم
که شبها اسکلتهای جنون را برمیانگیزم
که من معشوقهی یک ایل مردِ نیمهویرانم
که من معشوقهی یک ایل مردِ نیمهچنگیزم
مرا در خمرهاش انداخت روزی دائمالخمری
اگر حالا مِیام در استکانهای تو میریزم
به عقد خود درآوردهست لبخند تو روحم را
اگرچه همسرِ آیینه و دریا و پاییزم
سکوتم خیس شد، سقف خیالم خیس، حالم خیس
تو سرمیرفتی از بیخوابیِ چشمان لبریزم
تمامم کن که بیساعتترین روز خدا هستم
بپرهیز از من و بگذار از عشقت بپرهیزم
برآورید سر از خاک دانههای عزیز!
نشان دهید خدا را نشانههای عزیز!
خزان وزیده و تاراج کرده مزرعه را
قسم به جیب تهیتان خزانههای عزیز!
چقدر قحطی مردانگیست در کوچه
جنین مرده نزایید خانههای عزیز!
امان دهید به گنجشکهای مستأجر
در این گرانی بیرحم لانههای عزیز!
به این زمانهی ژولیده و شب پرپشت
دوباره نظم ببخشید شانههای عزیز!
به یاری من و چشمان سرکشم بروید
برای هقهق امشب، بهانههای عزیز!
حالا تو مراد منی و شعر، مریدت
حالا نفسی میشود آیا نکشیدت؟!
هر بار گره خورد نگاهت به نگاهم
یک چشم به حرف آمد و یک چشم شنیدت
دلبستگی ساقهی خشکیده و ریشهست
دل بستن انگشت من و موی سپیدت
بیعطر تنت سخت پریشانم و ای کاش
میشد کمی از حجرهی عطار خریدت
ای شانهی تو خانهترین خانهی ممکن!
سرمستم و در دست من افتاده کلیدت
دل را به تنم میکنم و با تو میآیم
پیراهن بخت است الهی به امیدت!
حسنا محمدزاده
چهار ماهی زخمی اسیر حوض بلور
چهار ماهی برگشته از لب ساطور
چهار تکهی من چارگوشهی خانه
چهار آینهاند و در اوج قحطی نور
نشاندهاند تو را در گلوی آینهها
نشاندهاند مرا در چهار نقطه ی کور
کشیدی از رگ و پیهای من به سمت خودت
چقدر جادهی بیانتهای صعبالعبور
هزار بار مرا بردهاست تا دم در
صدای پای تو از کوچهی خیالی دور
شبی که بال درآوردهبود لبهایم
نشست روی صدایت پرندهای مغرور
صداقت و هیجان و امید و عشق مناند
چهار دختر بیادعای زنده به گور
قصد مرا کردی و لی مقصود یادت رفت
او را که قلبش زادگاهت بود یادت رفت
یک عمر معبد ساختی از شانههای من
اما نمیدانم چرا معبود یادت رفت
در شهر پرآوازهام - در مردمکهایم -
کم بودی و جبران این کمبود یادت رفت
ذهنت شبستانی پر از زنهای خوشبخت است
حق داشتی تنهاییام را زود یادت رفت
خاموش میکردی دلم را بعد میرفتی
این گردسوز کهنهی پر دود یادت رفت
پیشانیام دلتنگ لبهای تو بود اما
هنگام رفتن بوسهی بدرود یادت رفت
فکر میکردم خدا را میپرستی لااقل
بر نمیگردی از آن عهدی که بستی لااقل
گرچه دنیا رنگرزخانه شده این روزها
فکر میکردم که تو یکرنگ هستی لااقل
بی تفاوت بودنت خرد و خمیرم کردهاست
کاش با حرفی دلم را می شکستی لااقل
مهربانی نه، نوازش نه، نگاه گرم نه
صندلی خالیست پیشم مینشستی لااقل
آینه زنگار بسته شمعدان بیحوصلهست
میکشیدی بر سر این خانه دستی لااقل
با توام، تنها دلیل دل به دنیا بستنم!
وقت رفتن بندها را می گسستی لااقل
یکی یک دانه
از وجودم، عشق میگیرد شراب خانگی
نسبتی داریم پاییز و من و دیوانگی
برگریزان نگاهت مرگریزان من است
میکشی روح مرا را تا سرحد ویرانگی
ذلهام کردهست عکس بیپناهت کنج قاب
هرچه نزدیکش میآیم میکند بیگانگی
غم تمام روز دور سینهام پر میزند
یک کلاغ خیره و اینقدر سرسختانگی؟!
تا کسی در کوچه نام کوچکت را میبرد
بیقراری در صدایم می کند پرچانگی
روی کیک خاطراتم شمع روشن کردهاند
شانهام را میشکافد لذت پروانگی
ای انار سرخ باقیمانده روی شاخههام!
تا ابد خوش باش با حس یکی یک دانگی
فراری دادهام از کوچهی پشتی جنونم را
به هم میریزد اما دیدنت ترکیب خونم را
نگاهی بیتفاوت میکنم هرگز نمیفهمی
تماشایت بریده دست زنهای درونم را
دلم را سرزمینی بعد آتشبس تصور کن
که رونق داده یادت تاج و تخت سرنگونم را
تو تنها خاک موعودی که بوی امنیت دارد
تو سکنی دادهای در شاهرگهایت قشونم را
دو معمار زبردستند لبهایت که با حرفی
مرمت میکنی ویرانی سقف و ستونم را
اگر یک جمله میگفتی، اگر یک "دوستت دارم"...
صدایت پاک میکرد اشکهای بدشگونم را
عروسکهای کوکی میشناسندم، تو هم گاهی
بپرس از کودک روحت مرا و چند و چونم را
اگر اینبار سالم برنگشتم از دل آتش
به پا کن در سکوت چشمهایت سووَشونم را
سگرمههای خیابان همیشه درهم بود
که رد پای تو در داستان من کم بود
من و صدای تو سنگ صبور هم بودیم
تمام روز سرش روی زانوانم بود
به ریشههای صدای تو تیشه میزد باد
برای دیدن ویرانیام مصمم بود
دهان بستهی من روی خاک میافتاد
پر از صدای تو بود و چقدر مبهم بود
چقدر قلب مرا میفشرد در مشتش
چقدر نبض صدای تو نامنظم بود
طناب بسته به دور دهان پنجرهها
فشرده میشد و جانم به قدر یک دم بود
قبولدارم حق با غذای سوخته است
قبول داری دلتنگیام جهنم بود؟
همیشه عاشق اویم که خون و پوست نداشت
فقط برای بهشت دل من آدم بود
شبی که فاتحهی بودن مرا خواندند
هنوز حلقهی بیمهری تو دستم بود
گفتی: چه خبر؟ لالشوم جز غم نان هیچ
جز سیری بیقاعدهی سفرهی خان هیچ
گفتی چه خبر؟ آه گرانتر شده لبخند
نفروخته تاریخ به ارزانی جان هیچ
دیگر خبری تلختر از اینکه دل و دین
در مشت ندارند به جز چند قران، هیچ؟
رد میشوم از راستهی شعر فروشان
دکان به دکان نیست به غیر از خفقان هیچ
دنیا زن جورابفروش است و ندارد
همقیمت یک جفت نگاه نگران هیچ
گردن بزنید آخر این شعر لبم را
تا از شب و تاراج نیارد به زبان هیچ
من عازم آنسوی زمستانم و دنیا
بستهست برای سفرم یک چمدان هیچ
نگاه کردم و دیدم دلش قلممو شد
مرا کشید ولی شکل نیمی از او شد
مرا کشید در آغوش بوم نقاشی
تمام انگشتانش چراغ جادو شد
دو چشم بودم از اول، دو چشم نیمه تمام
که جان گرفت به سویش دوید و آهو شد
وزید عطر سرانگشت او که موهایم
درید روسریم را و باغ شببو شد
به شانهام نرسیده صدای موج آمد
دو دست کاغذی از بوم، پر زد و قو شد
به حرف آمده بودند ذرههای تنم
برای گفتن از او بینشان هیاهو شد
قرار بود بکوچد به سینهام که شبی
به یمن آمدنش لانهی پرستو شد
قرار بود به من جان تازه هدیه کند
ولی حکایت سهراب و نوشدارو شد
خیال بودم و در قاب زندگی کردم
همان که همدم هر روز میخ پستو شد
هنوز از نفسم بوی رنگ میآید ...
عشق اگر یک روز خوابید و نشد بیدار چه؟
زندگی افتاد اگر در ورطهی تکرار چه؟
آرزوها در دلم گرم مقرنس کاریاند
از فراز داربست افتاد اگر معمار چه؟
قبلهام بودی که مایل میشدم دائم به تو
بار دیگر هم نمازم شد اگر شکدار چه؟
تا به نان خانگی ایمان نیاوردی نیا
آمدی و رفت برکت از در و دیوار چه؟
گوشهی چشمم غمی ناگفتنی پنهان شدهست
حلقهی اشکم اگر شد سرخط اخبار چه؟
آبرو چیزی به جز یک شیشه عطر تند نیست
خورد بر سنگ جنون و ریخت در بازار چه؟
چشم تو پر از هوای دوری شده است
کارم همه ی عمر صبوری شده است
حس میکنم این فاصله ی یک قدمی
اندازه ی شصت سال نوری شده است... .
#حسنا_محمدزاده
Your eyes, Of the air of separation, Full, became... Whole of my lifetime, My job, patience became... I feel, This one-step distance The size of a sixty-light-year, became...
ترجمه: خانم فخری موسوی
غم، زمانی که به من دل بسپاری بد نیست
غصه وقتی تو مرا دوست بداری بد نیست
خُم سربستهی من! منتظرم بازشوی
به هوایت همهی عمر خماری بد نیست
نگران شب و شوریدگی خانه نباش!
حال بغض من و این چند قناری بد نیست
پیش آیینه که از باغچه پاییزتر است
دلخوشی با رژلبهای اناری بد نیست
دست خالی نفرستش به هواداری من
بوسهای روی لب باد بکاری بد نیست
چشم دلتنگ مرا گاه به خوابت ببری
یا در آغوش نگاهت بفشاری بد نیست
خبری، درد دلی، راز مگویی... چیزی
نامهای هم به هوایم بنگاری بد نیست
تقدیم به پیشگاه والای آقا ابوالفضل العباس(ع)
ایستاده بر فراز قلهی آزادگی
بیسر و بیدست یعنی آخر دلدادگی
رفته بالا تا دل معراج با افتادگی
از وجودش میتراود بوی دریازادگی
نه... نباید گفت آب آور به او دریا بگو
کاشفالکرب دل تفتیدهی زهرا بگو
کوه خم شد زیر بار ظلمت و نشکست او
رفت پای عهدهایش با سر و با دست او
مشک بر دندان گرفت از پا ولی ننشست او
یکهتازی آمد و گفتند عباس است او
بازویش را حرز بسته عشق، با نادعلی
سستعهدی نیست در قاموس اولاد علی
پردهداری حرم عباس میخواهد فقط
بار سنگین علم عباس میخواهد فقط
دادن دست قلم عباس میخواهد فقط
سوز شعر محتشم عباس میخواهد فقط
آنکه پیش پای او هفت هسمان زانو زدهست
آنکه نامش بر تمام انبیا پهلو زدهست
خون به رگهای شجاعت میدواند این سوار
هفت پشت نیزهها را میخماند این سوار
گام طوفان را به رعشه میکشاند این سوار
عربدهها را سر جا مینشاند این سوار
مردی اینجا نیست تا با او بیاید در مصاف
هیچ شمشیری ندارد جرات ترک غلاف
ذوالفقارش لرزهای بر بندبند دشمن است
او که کوه شانههایش کودکان را مامن است
آن طرف یک لشکر و این سوی میدان یک تن است
خونبهای سینه چاکیهاش بازو دادن است
دست رد بر سینهی دریا و ساحل میزند
او که قلبش روی دست مشک دل دل میزند
بسته قامت با صدای آخرین تکبیر، تیر
میکند کابوسهای کهنه را تعبیر، تیر
میشود سرفصل داغی تلخ و عالمگیر، تیر
میخورد یکراست بر پیشانی تقدیر، تیر
تیر آمد پاره شد ناگاه تسبیح حسین
بر زمین افتاد پای شط مفاتیح حسین
#حسنا_محمدزاده
افسانه شده ...ورد زبان ها شده بی تو
این نامه که با خون دل امضا شده بی تو
ربطی به سجل و گذر عمر ندارد
پشت من و این خانه اگر تا شده بی تو
احساس غریبی به فراگیری ِ دنیا
در بقچه ی تنهایی من جا شده بی تو
حوضی که نشد پر شود از ماهی قرمز
با اشک من اندازه ی دریا شده بی تو
شاکی شده خورشید هم از دست نبودت
روز است ولی روز مبادا شده بی تو
شب ها به چه جان کندنی از نیمه گذشتند
تقویم ، سراسر شب یلدا شده بی تو
این مسأله مبهم شده و حل شدنی نیست
دل بوده زمانی و معما شده بی تو
نوسرده ای در استقبال از پیکر شهید محسن حججی :
ارسال شود نامهی تحریم به دنیا
ما چشم نداریم بدوزیم به دنیا
خوب است لب از لب بگشایند قلمها
شاید بشود حرف تو تفهیم به دنیا
با ذبح ِ پرستو ، رگ ِ پرواز نخشکید
افزود ولی پر زدنت ، بیم به دنیا
* " بَل نَقذِفُ بالحقِ عَلَی الباطِلِ ..." دین را
باید بدهد خون تو تعلیم به دنیا
ما منتظر آینه بندان ِ زمینیم
وقتی بشود روح ِ تو تقسیم به دنیا
بر نیزه سری مانده که در قلب محرم
خط میدهد از سینهی تقویم به دنیا
از شاهرگت عطر حرم ریخته بر خاک
این پیکر ِ بی سر شده تقدیم به ؛
...زهـــــــــــــرا(س)
*آیه ی 18 سوره ی انبیا : ما حق را بر باطل پیروز می گردانیم ...
از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری
رد نشو از پای قایق های عاشق ، سرسری!
تو خلیج فارسی ، من خاک ِ سوزان کویر
با تو ایران می شوم- مهد شکوه و برتری-
چشم هایت مثل قهوه خانه های ساحلی
نیمه شب های زمستانی پُر اند از مشتری
من برای جشن تو کِل می کشم ، اما چه سود
خیره می مانی به دختر های پیراهن زری
کشتی بی سرنشینم را به دریا می برم
یک شب توفان زده ، بی بادبان ... بی روسری...
بعد ها دنبال من می آیی اما نیستم
در هوایت غرق خواهم شد شبی خاکستری
این همان کشتی ست، افتاده کف دریا ولی
قصر جلبک ها شده در حیر ت و ناباوری
خواستی از کوسه ماهی ها سراغم را بگیر!
از همان هایی که روی دامنت می پروری
از جزیره های دور افتاده پیدا می شوم
نه.... نمی دانم چه داری بر سرم می آوری
برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند
حال پاییز من از شور زمستان ، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند
سال ها چنگیز ها با اسب های یکه تاز
خانه ام ...ایلم... تبارم را به یغما برده اند
مثل انسان نخستینم ولی آواره تر
سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند
چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند
در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند
جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را :
آی مردم ! روزگارم را به یغما برده اند
ابری شده چشمم که دلی سیر ببارد
تا بعد تو دیگر به کسی دل نسپارد
دنبال یکی باش که مثل منِ بی تاب
تا آمدنت ثانیه ها را بشمارد
قویی شود و پر بکشد از شب دریا
بر ساحل آرام دلت سر بگذارد
تا ورد زبانش بشود نام و نشانت
هر روز ، تو را گوشه ی قلبش بنگارد
او که نه فقط شور بهار تو که حتی
پاییز و زمستان تو را دوست بدارد
من از تو به این شرط گذشتم که بگردی
دنبال کسی که به خودت دل بسپارد
همه رفتند فقط من عقب قافله ام
بی حواسم ، کسلم ، ساکت و بی حوصله ام
حاصل عمر مرا در چمدانت بستی
آه... بدجور، زمین خورده ی این فاصله ام
هیچ کس بعد تو دنیای مرا درک نکرد
سالها رفته ولی حل نشده مسئله ام
عشق ، تصمیم گرفته ست که ویران بشوم
چند سالی ست که روی گسل زلزله ام
چند سالی ست که تو قله نشینی و هنوز
لنگ لنگان وسط دامنه هایت ، یله ام
قاصدک ها خبر جشن تو را آوردند
کاش می شد که به گوشت برسد هلهله ام
تو پس از من همه جا قافله سالار شدی
من ولی بی تو همیشه عقب قافله ام
ناز شصت روزها ! حسی غریبم دادهاند
ظاهری آرام و قلبی ناشکیبم دادهاند
چارشنبه سوریام ، پایان سالی آتشین
روزو شب با شوق دیدارت لهیبم دادهاند
نیمخورده روی دست زندگی افتاده است
از بهشت گونههایت هرچه سیبم دادهاند
من زمین را دوست دارم با تمام تنگیاش
راضیام از اینکه چشمانت فریبم دادهاند
رودهای من به آغوشت سرازیرند باز
رو به اقیانوس آرام تو شیبم دادهاند
بیش از این ای بغض کهنه ، میخکوب من مباش !
من درختی زخمیام ، طرح صلیبم دادهاند
می نشینم دانههای اشک را بر نخ کنم
باز هم تسبیحی از امّن یجیبام دادهاند
افتادهام از شاخهای خشکیده بین برفها
یک پرتقال خونی غلتیده بین برفها
شاید مرا یک روز ابری زیر پای عابران
چشمان گنجشک فضولی دیده بین برفها
شاید مسافر بودهام یک روز، اما زندگی
دنبال من یک کاسه خون ، پاشیده بین برفها
هر روز دارد میدود ، دنیا شبیه کودکان
دنبال خرگوشی که میلرزیده بین برفها
روزی به دریا میرسد ذرات آدم برفیام
بوی بهارت بازهم پیچیده بین برفها
ترسیم کرده زندگی در آخرین نقاشیاش
ما را: دو تا شاخه گل روییده بین برفها
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانی
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
پیشبینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی
آخرین مقصد تو شانهی من بود ؛ نبود ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجرهی در شُرُف ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشهی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی
*
آب با خود همهی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی
قرار بود زمانی مرا مجاب کنی
به احترام دل سادهام شتاب کنی
قرار بود بسازی ...نه اینکه دنیا را
به چشم همزدنی بر سرم خراب کنی
چه سالها که دوفنجان چای منتظرند !
دوباره در دل این خانه قند آب کنی
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی
که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی
هنوزمیخ اتاقت به عشق پابند است ؟
هنوز عکس مرا میبری که قاب کنی ؟
به حبه حبهی انگور تازه میماند
نخواه شعر ِمرا خمرهی شراب کنی
همیشه چشم به راهم بیا هرازگاهی
سر مزارم اگر خواستی ثواب کنی
شورت به اشعار خیالی برنمیگردد
دیوانه دیگر این حوالی برنمیگردد
کوچید از دِه ، بقچهای از درد بر دوشش
دیگر به آغوش اهالی برنمیگردد
گلهای پرپر را بخشکان لای دفترهات
عطری به گلدان سفالی برنمیگردد
سنگی که تو انداختی دریاچه را گِل کرد
این دل به دوران زلالی برنمیگردد
هیزم نیاور زندگی ! دیگر نمیسوزم
آتش به دلهای زغالی برنمیگردد
قصد شکارِ شیر دارد این تفنگ ِپیر
از جنگل اما دستِ خالی برنمیگردد
باید مرا راحت کنی ؛ این بیسروسامان
هرگز به آن آشفتهحالی برنمیگردد
ما چه بودیم از همان آغاز غیر از جان هم
بغضِ هم ، بیتابیِ هم ، دردِ هم ، درمانِ هم
ما چه بودیم از همان آغاز ؟
یک روح و دو تن
نیمههای آشکار و نیمهی پنهان هم
بیش از این باید به بوران زمستان خو کنیم
نیست وقتی دستهای گرممان از آن ِ هم
طعمهی هیزم شکنهایند شاخ و برگ ما
میزبان ِ آتشی سرخیم و آتشدان هم
سر به زانوی که بگذارند وقت خستگی
قلبهای بی قرار و بی سروسامان هم ؟!
زندگی منهای تو مرگ است پس با این حساب
میتوان نامید ما را نقطهی پایان ِ هم
ماندهام گیج ؛ همان عاشق مستی یا نه ؟
که به پای من ِ آواره نشستی یا نه ؟
من همان خمرهی پنهانی انگور تواَم
تو همان سادهدل ِ باده پرستی یا نه ؟
خاطرت هست دخیل نفس گرمت را -
به ضریح دل این گمشده بستی یا نه ؟
بارها سنگ به آیینهی ما زد دنیا
من که صدبار شکستم ، تو شکستی یا نه ؟
طاقتِ دشت به سرآمده ، آهودلِ من !
بند، از پای لب بسته گسستی یا نه ؟
من شدم رود ، به شرطی که تو دریا بشوی
راه پرپیچ و خمی طی شده ...
هستی ؟ یانه
دلم به دام نگاهت اسیرتر شده است
چقدر ماهِ رخت سر به زیرتر شده است !
چقدر خانه برای صدات می میرد !
چقدر عطر تنت دلپذیرتر شده است !
منم ...ولی نه همانی که میشناختیاش
دلم به وسعتِ صد سال ، پیرتر شده است
شکستنی شدهام ؛ دست بر دلم نگذار
از آنچه فکر کنی گوشه گیرتر شده است
پرندهای که از آنسوی میله میترسید
برای با تو پریدن دلیرتر شده است
قدم به سینهی سوزان من گذاشتهای
دوباره گوشهی چشم کویر ، تر شده است
تو به دریا ریختی و من کماکان ماهیام
بازهم ای رود ! ممنون از همین همراهیام
کاروانی تشنه بود و یوسفی درچاه و من
من : طنابی که فقط شرمنده از کوتاهیام
سکههایم از رواج افتاد و تاجم زیر پا
تلخ پایان یافت با تو جشن شاهنشاهیام
ماه با سردی به گوش موجِ عاشق پیشه گفت
هرچه از تو دور باشم بیشتر می خواهیام
رامِ دام و دانه و بامی نخواهد شد دلم
من کبوترهم اگر باشم کبوتر چاهیام
کوله بارِ بسته دارد باز دل دل میکند
من ولی با اولین پروازِ فردا ،
راهیام
حال خراب
تا کی بدوم سوی سرابی که تو باشی ؟
شبها بپرم از دل ِخوابی که تو باشی
جا داد خدا در صدف سینهام آرام
با دست خودش گوهرنابی که تو باشی
آن عمرِ هدر رفته به یک لحظه نیرزد
یک لحظه از این حالخرابی که تو باشی
من لب نزدم بر لب جامت که همیشه
مستم کند از بوی شرابی که تو باشی
قلبم گلسرخی ست که میخواست بجوشد
هرروز در آن دیگ گلابی که تو باشی
از سوختن ِ بی تو نباید بهراسم
همسنگ بهشت است عذابی که تو باشی
پیش از این ، رفتن فقط رسم مسافرها نبود
تا همیشه کوچه گردی سهم عابرها نبود
سال های سال در جغرافیای سینه ام
سرزمینی جز تو در فکر مهاجرها نبود
ایل مان برگشت از قشلاق کاغذها ولی
نامه ای با خط تو در بار قاطرها نبود
سوختم هر روز ؛ تا آنجا که یادم مانده است-
هیچ کس یاد ِ دل ِ آشفته خاطرها نبود
قهر کن ! باشد ، قلم پادرمیانی می کند
گرچه قبلا قهر در قاموس شاعرها نبود
من خدا را باختم پای تو ؛ فکرش را بکن !
یک نفر هم کیش من مابین کافر ها نبود
آب و ریحان پشت پای چشم هایت ریختم
بر نگشتن از سفر ، رسم مسافرها نبود
دکلمه غزل رسم سفر :
اسبهای بیسوار
نمیدانم چرا افتاد در دستم انار تو
چگونه دانههایم ریخت پای شاخسار تو
مجابم کن ... بدانم! کی شدم آن دشت بیتابی
که میتازند درمن اسبهای بیسوار تو؟
به نارنج و به باد مشرقی حساسیت دارم
به هرعطری که دل را میکشد سوی دیار تو
چه میکردی اگر یک روز دنیا مال ما می شد!؟
تمام جادهها اینسو و من آنسو کنار تو
بیا روراست باش و گفتنیها را بگو با من
که دلگیرم هنوز از جملههای درد دار تو
به پرحرفی نیازی نیست ، میدانم که میدانی
زمستان مانده در تقویم روحم تا بهار تو
عزیز دلی هنوز ...
طاووس زخم خورده ی من ، غافلی هنوز !؟
دنبال دانه های اسیر گِلی هنوز !؟
دنیا کنار آمده با مرگ رنگ ها
درگیر ِ راه حل همان مشکلی هنوز!؟
از حال من نپرس که دیوانه تر شدم
از حال و روز تو چه خبر ؟ عاقلی هنوز!؟
این ماه هم تمام شد اما هلال نه ...
در چشم های مِه زده ام کاملی هنوز
با تخته پاره ها به توافق رسیده ام
من جزر و مدم و تو همان ساحلی هنوز
من ماضی بعیدم و گم ، بین جمله هات
اما تو در مضارع من ، فاعلی هنوز
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم
آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
دریا...
حس کردهای ؟ دریا نگاه ِ مبهمی دارد
در چشمهای سرد و آرامش غمی دارد
راز دلش را جز به مرجانها نمیگوید
شاید در آن اعماق ، گوش ِ مَحرمی دارد
هر روز بی تابانه دنبال تو میگردد
از قایق و پاروی تو سهم کمی دارد
دریا زنی با گیسوان موج درموج است
با ماهیان تشنه حس درهمی دارد
صیادهای گیج بندر میشناسندش
مویش سپیدی میزند پشت خمی دارد
وقتی تمام لحظهها را با تو قسمت کرد
باید بفهمی با خیالت عالمی دارد
باید بفهمی بی تو میمیرد ؛ مگر این قو
غیر از تو روی ِ زخم بالش مرهمی دارد؟!
آغوش تو امواج را آرام خواهد کرد
ساحل همیشه شانههای محکمی دارد
برای اسدالله الغالب «ع»
در زمین افتاده حتما اتفاق بی نظیری
آفتابی گرم دارد می دمد بر سردسیری
آسمان با وسعت جغرافیای ابرهایش
می شود یک تکه آن هم وصله ی کفش امیری
میخکوب ِ خاک های سرد خواهد شد سیاهی
هر طرف با نعل های اسب تازان دلیری
من زمینم ؛ آنکه می بافد برای تخت شاهش
سال های سال با دستِ ورم کرده حصیری
در هوای شانه هایم باد خرما می تکاند
نیمه شب ها می برد پای مرا با خود ، مسیری
من نمازم ...آنقدر گرم نیاز سجده ها که -
ذکرها از پای تب دارم در آوردند تیری
من رکوعم ... مانده ام خم پای دستی آسمانی
آنکه انگشتر می آراید به انگشت فقیری
هر چه دل در سینه دارد خاک ، می افتد به پایش
تا سراپا می شود از پشته ی دل ها سریری
می رود بالا به پایی ، می رود بالا به دستی
می خورد پای تمام چشم ها مُهرِ غدیری
دیده بودی نخل سرگردان ! که دریایی بریزد ؟
شب به شب با هر نفس در چاه بی تاب کویری
آنکه فریاد است – روزی- چاره ای جز این ندارد
خانه را پر کرده باشد از سکوت ناگزیری
وای از آن قدری که دست عرش را لرزانده در خود
کاسه ای افتاده و روی زمین پاشیده شیری
وای از آن قدری که اشکش رفته تا پای فرات و ...
از لب سوزنده ی نی ها بر آورده نفیری
موج دارد می زند آکنده از شور و هیاهو
جای جای سینه ها دریای خشکی ناپذیری
یا علی گفتند لب ها با همان لحن قدیمی
هر زمان بر کار عاشق پیشه ها افتاد ، گیری
خانه تکانی
وقتی بیایی سینه را ، خانه تکانی می کنم
رنگ تمام پردهها را آسمانی می کنم
وقتی بیایی روز و شب چون کودکان نو سخن
با ذوق ، در دنیای تو شیرین زبانی می کنم
آنقدر خیره ماندهام بر عکسهای کهنهات
انگار دارم قابها را هم روانی می کنم
من با تمام واژهها اتمام حجت کرده ام
شعر تو را ، شور تو را ، روزی جهانی میکنم
یک جای دنیا – شعر- با هم آشتیمان می دهد
آنوقت هر شب در کنارت شعر خوانی می کنم
دیگر چه فرقی می کند من پیر باشم یا جوان؟!
وقتی تو باشی تا ته دنیا جوانی می کنم
راهی شده تا نا متناهی شده باشد
تا شامل الطاف الهی شده باشد
یک شعر ِ شناور شده در آب ، که می خواست
در برکه ی دستان تو ماهی شده باشد
شعری که کبوتر شد و از کوه سفر کرد
تا جلد ِ دو تا کاغذ کاهی شده باشد
می خواست بگوید که چه آمد به سر ِرود
تا رفت به دنبال تو راهی شده باشد
توفان ِ ملخ بر سر ِ جالیز فرو ریخت
آنقدر که دِه ، غرق سیاهی شده باشد
گفتند می آیی شبی از دورترین خواب
وقتی که زمین ، مسخ ِ تباهی شده باشد
باید بپرد سوی تو این کفتر ِ بی خواب
هر چند که آواره و چاهی شده باشد
من ماندم و شب زنده داری ها پس از تو
با خستگی ها و خماری ها پس از تو
قفل قفس باز است اما شوق پرواز
حل می شود در بی قراری ها پس از تو
باید کلاغان تخم بگذارند هر روز
در بُهت ِچشمان قناری ها پس از تو
عهدی کهن بستند تا با هم بمانند
چشم من و چشم انتظاری ها پس از تو
من می توانم شاعری از سنگ باشم
در مستی آیینه کاری ها پس از تو
آیینه با من حرف هایی تلخ دارد
بین تمام یادگاری ها پس از تو
برگرد بی من ! مرد ِ این میدان نبودی
سَر می کنم با بردباری ها پس از تو
پ ن : با تشکر از آقای ابوالفضل صادقی برای طراحی این شعر
تب سیب و ... دل حوایی و غم های بی تو
چه ها آمد به حال و روز آدم های بی تو ؟
پرِ زهرند و دیگر چشم دنیا بین ندارند
تمام جام های خالی و جم های بی تو
به نام عشق ، جوشیدن گرفتی از رگ خاک
وگرنه خشک می ماندند زمزم های بی تو
دم ِ عیسایی ات را بر ندار از روی عالم !
که می خشکند پای آب ، مریم های بی تو
پر از زخم دهان واکرده شد لب های دنیا
نمی بخشند اثر بر درد ، مرهم های بی تو
خودت بودی که چون خون ریختی بر صورت دهر
به غیر از این چه می ماند از مُحرّم های بی تو ؟!
به آتش راضی ام تا پای جان وقتی تو باشی
چه می آید به روزم در جهنم های بی تو ؟؟
حس میکنمت در دلِ رگ های تنم باز
با روح تو در آینه ی یک بدنم باز
پروانگی ام را همه جا جشن بگیرید
تا پیله ای از درد بر این تن نتنم باز
انگار تو بودم همه ی دیشب و دیروز
امروز ولی خالی یک پیرهنم باز
چوپان شدنم واسطه ای شد که بپیچی
با ناله ی هر نی لبکی در دهنم باز
یک عمر مرا سنگ زدند و نپریدم
گنجشک دل آزرده ی این نارونم باز
راضی به همین سوختنم ، بی که بجنگم
هم سفره ی دلتنگی هیزم شکنم باز
دیوانه سر کوچه می آید به هوایی
ای لنگه در ِ واشده ی خانه ! ... منم باز
برای گل سرسبد هستی «عج»
چقدر مانده که هنگام جزر و مد بشود ؟
که ماه گم شده در آسمان رصد بشود
چقدر مانده که هر شانه ات چنان کوهی
مقابل شب و طغیان رود سد بشود ؟!
که داستان ِ به کنعان رسیدن یوسف
به عطر پیرهنی کهنه مستند بشود
برای خانه ی دل های رو به ویرانی
شناسنامه ی تو آخرین سند بشود
هنوز رد تبر روی شاخه ها مانده ست
بهار حوصله کن ! سوز برف رد بشود
می آید آنکه قرار است در مشام زمین
شمیم دلکش گل های سرسبد بشود
خدا رقم نزند – عاشقی – در این میدان
دونده ای که به پایان نمی رسد بشود
حَبلُ الوریدِ عالم و حَبلُ المَتین : حسین
سررشته ی امید ِ زمان و زمین : حسین
دریای خلقت از ازل افتاد در خروش
تا فاطمه صدف شد و دُرّ ثمین : حسین
توحید از نگاه ِ نبی بر دو محور است :
"اِیّـــاکَ نَعبُـــد..." است علی ،" ...نستعین ": حسین
لبریـــز کرده اند سبوهـــای تشنــه را
معجون ِ صبر وغیرت و شهد ِ یقین : حسین
دنیا چنان گلوی ِ به تاراج رفته ای ست
فریادِ زخم خورده ی " هَل مِن مَعین ":حسین
لبّـــیک یا شهیــــــد بگویید شــــاهدان !
با حج شده ست ذره به ذره عجین ، حسین
کعبه طواف می کند از دور ، دُور ِ او
قبله نمای عزت ِ دنیا و دین : حسین
قرآن به دست ِ جوهر ِ خونش نوشته شد
جان داد در قبال ِ " وَ لَاالضـّــآلّین " حسین
" اَلکَـــهفِ وَالرقیـــم " بخوانید نیزه ها !
در اوج ِ آسمان شده "کهف ُ الحَصیــــن" ، حسین
نهج البلاغه خطبه به خطبه به خاک ریخت
وقتی که شد شبانه خرابه نشین ، حسین
خون ِ خدا به رگ رگ ِ موعود ، می دود
دستی که بر می آورد از آستین : حسین
انگشت بر لب انـــد تمام فرشتـــه ها
فهم ِ کسی نشد به خدا .... کیست این حسین ؟!
برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند
حال پاییز من از شور زمستان ، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند
سال ها چنگیز ها با اسب های یکه تاز
خانه ام ...ایلم... تبارم را به یغما برده اند
مثل انسان نخستینم ولی آواره تر
سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند
چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند
در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند
جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را :
آی مردم ! روزگارم را به یغما برده اند