غم، زمانی که به من دل بسپاری بد نیست
غصه وقتی تو مرا دوست بداری بد نیست
خُم سربستهی من! منتظرم بازشوی
به هوایت همهی عمر خماری بد نیست
نگران شب و شوریدگی خانه نباش!
حال بغض من و این چند قناری بد نیست
پیش آیینه که از باغچه پاییزتر است
دلخوشی با رژلبهای اناری بد نیست
دست خالی نفرستش به هواداری من
بوسهای روی لب باد بکاری بد نیست
چشم دلتنگ مرا گاه به خوابت ببری
یا در آغوش نگاهت بفشاری بد نیست
خبری، درد دلی، راز مگویی... چیزی
نامهای هم به هوایم بنگاری بد نیست
در همهمهها گم شدم از تیررس تو
ای زندگیام بسته به هرم نفس تو!
قیچی شده بالم تو بگو از که بنالم؟!
قسمت شده هرگز نپرم از قفس تو
از وسعت تنهاییام آنقدر بگویم
تنها کس من بودی و من هیچ کس تو
شام شب و صبحانهی من بوده، نبودت
کی میرود از روی لبم طعم گس تو؟
شرمندهام از مورچههایت فقط ای مرگ!
از من چه به جا مانده برای هوس تو؟
من منتظرم، منتظر لحظهی رفتن
دنیا چه قدر مانده به بانگ جرس تو!؟
بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم
من هیچکسام یا که در این خانه کسی نیست
بیدل
بیا از خیر من بگذر که شهری زلزلهخیزم
که دائم با گسلهای دلِ تنگم گلاویزم
بیا از خیر من بگذر که رستاخیز اندوهم
که شبها اسکلتهای جنون را برمیانگیزم
که من معشوقهی یک ایل مردِ نیمهویرانم
که من معشوقهی یک ایل مردِ نیمهچنگیزم
مرا در خمرهاش انداخت روزی دائمالخمری
اگر حالا مِیام در استکانهای تو میریزم
به عقد خود درآوردهست لبخند تو روحم را
اگرچه همسرِ آیینه و دریا و پاییزم
سکوتم خیس شد، سقف خیالم خیس، حالم خیس
تو سرمیرفتی از بیخوابیِ چشمان لبریزم
تمامم کن که بیساعتترین روز خدا هستم
بپرهیز از من و بگذار از عشقت بپرهیزم
برآورید سر از خاک دانههای عزیز!
نشان دهید خدا را نشانههای عزیز!
خزان وزیده و تاراج کرده مزرعه را
قسم به جیب تهیتان خزانههای عزیز!
چقدر قحطی مردانگیست در کوچه
جنین مرده نزایید خانههای عزیز!
امان دهید به گنجشکهای مستأجر
در این گرانی بیرحم لانههای عزیز!
به این زمانهی ژولیده و شب پرپشت
دوباره نظم ببخشید شانههای عزیز!
به یاری من و چشمان سرکشم بروید
برای هقهق امشب، بهانههای عزیز!
حالا تو مراد منی و شعر، مریدت
حالا نفسی میشود آیا نکشیدت؟!
هر بار گره خورد نگاهت به نگاهم
یک چشم به حرف آمد و یک چشم شنیدت
دلبستگی ساقهی خشکیده و ریشهست
دل بستن انگشت من و موی سپیدت
بیعطر تنت سخت پریشانم و ای کاش
میشد کمی از حجرهی عطار خریدت
ای شانهی تو خانهترین خانهی ممکن!
سرمستم و در دست من افتاده کلیدت
دل را به تنم میکنم و با تو میآیم
پیراهن بخت است الهی به امیدت!
حسنا محمدزاده
چهار ماهی زخمی اسیر حوض بلور
چهار ماهی برگشته از لب ساطور
چهار تکهی من چارگوشهی خانه
چهار آینهاند و در اوج قحطی نور
نشاندهاند تو را در گلوی آینهها
نشاندهاند مرا در چهار نقطه ی کور
کشیدی از رگ و پیهای من به سمت خودت
چقدر جادهی بیانتهای صعبالعبور
هزار بار مرا بردهاست تا دم در
صدای پای تو از کوچهی خیالی دور
شبی که بال درآوردهبود لبهایم
نشست روی صدایت پرندهای مغرور
صداقت و هیجان و امید و عشق مناند
چهار دختر بیادعای زنده به گور
قصد مرا کردی و لی مقصود یادت رفت
او را که قلبش زادگاهت بود یادت رفت
یک عمر معبد ساختی از شانههای من
اما نمیدانم چرا معبود یادت رفت
در شهر پرآوازهام - در مردمکهایم -
کم بودی و جبران این کمبود یادت رفت
ذهنت شبستانی پر از زنهای خوشبخت است
حق داشتی تنهاییام را زود یادت رفت
خاموش میکردی دلم را بعد میرفتی
این گردسوز کهنهی پر دود یادت رفت
پیشانیام دلتنگ لبهای تو بود اما
هنگام رفتن بوسهی بدرود یادت رفت
فکر میکردم خدا را میپرستی لااقل
بر نمیگردی از آن عهدی که بستی لااقل
گرچه دنیا رنگرزخانه شده این روزها
فکر میکردم که تو یکرنگ هستی لااقل
بی تفاوت بودنت خرد و خمیرم کردهاست
کاش با حرفی دلم را می شکستی لااقل
مهربانی نه، نوازش نه، نگاه گرم نه
صندلی خالیست پیشم مینشستی لااقل
آینه زنگار بسته شمعدان بیحوصلهست
میکشیدی بر سر این خانه دستی لااقل
با توام، تنها دلیل دل به دنیا بستنم!
وقت رفتن بندها را می گسستی لااقل
یکی یک دانه
از وجودم، عشق میگیرد شراب خانگی
نسبتی داریم پاییز و من و دیوانگی
برگریزان نگاهت مرگریزان من است
میکشی روح مرا را تا سرحد ویرانگی
ذلهام کردهست عکس بیپناهت کنج قاب
هرچه نزدیکش میآیم میکند بیگانگی
غم تمام روز دور سینهام پر میزند
یک کلاغ خیره و اینقدر سرسختانگی؟!
تا کسی در کوچه نام کوچکت را میبرد
بیقراری در صدایم می کند پرچانگی
روی کیک خاطراتم شمع روشن کردهاند
شانهام را میشکافد لذت پروانگی
ای انار سرخ باقیمانده روی شاخههام!
تا ابد خوش باش با حس یکی یک دانگی
فراری دادهام از کوچهی پشتی جنونم را
به هم میریزد اما دیدنت ترکیب خونم را
نگاهی بیتفاوت میکنم هرگز نمیفهمی
تماشایت بریده دست زنهای درونم را
دلم را سرزمینی بعد آتشبس تصور کن
که رونق داده یادت تاج و تخت سرنگونم را
تو تنها خاک موعودی که بوی امنیت دارد
تو سکنی دادهای در شاهرگهایت قشونم را
دو معمار زبردستند لبهایت که با حرفی
مرمت میکنی ویرانی سقف و ستونم را
اگر یک جمله میگفتی، اگر یک "دوستت دارم"...
صدایت پاک میکرد اشکهای بدشگونم را
عروسکهای کوکی میشناسندم، تو هم گاهی
بپرس از کودک روحت مرا و چند و چونم را
اگر اینبار سالم برنگشتم از دل آتش
به پا کن در سکوت چشمهایت سووَشونم را
سگرمههای خیابان همیشه درهم بود
که رد پای تو در داستان من کم بود
من و صدای تو سنگ صبور هم بودیم
تمام روز سرش روی زانوانم بود
به ریشههای صدای تو تیشه میزد باد
برای دیدن ویرانیام مصمم بود
دهان بستهی من روی خاک میافتاد
پر از صدای تو بود و چقدر مبهم بود
چقدر قلب مرا میفشرد در مشتش
چقدر نبض صدای تو نامنظم بود
طناب بسته به دور دهان پنجرهها
فشرده میشد و جانم به قدر یک دم بود
قبولدارم حق با غذای سوخته است
قبول داری دلتنگیام جهنم بود؟
همیشه عاشق اویم که خون و پوست نداشت
فقط برای بهشت دل من آدم بود
شبی که فاتحهی بودن مرا خواندند
هنوز حلقهی بیمهری تو دستم بود
گفتی: چه خبر؟ لالشوم جز غم نان هیچ
جز سیری بیقاعدهی سفرهی خان هیچ
گفتی چه خبر؟ آه گرانتر شده لبخند
نفروخته تاریخ به ارزانی جان هیچ
دیگر خبری تلختر از اینکه دل و دین
در مشت ندارند به جز چند قران، هیچ؟
رد میشوم از راستهی شعر فروشان
دکان به دکان نیست به غیر از خفقان هیچ
دنیا زن جورابفروش است و ندارد
همقیمت یک جفت نگاه نگران هیچ
گردن بزنید آخر این شعر لبم را
تا از شب و تاراج نیارد به زبان هیچ
من عازم آنسوی زمستانم و دنیا
بستهست برای سفرم یک چمدان هیچ
نگاه کردم و دیدم دلش قلممو شد
مرا کشید ولی شکل نیمی از او شد
مرا کشید در آغوش بوم نقاشی
تمام انگشتانش چراغ جادو شد
دو چشم بودم از اول، دو چشم نیمه تمام
که جان گرفت به سویش دوید و آهو شد
وزید عطر سرانگشت او که موهایم
درید روسریم را و باغ شببو شد
به شانهام نرسیده صدای موج آمد
دو دست کاغذی از بوم، پر زد و قو شد
به حرف آمده بودند ذرههای تنم
برای گفتن از او بینشان هیاهو شد
قرار بود بکوچد به سینهام که شبی
به یمن آمدنش لانهی پرستو شد
قرار بود به من جان تازه هدیه کند
ولی حکایت سهراب و نوشدارو شد
خیال بودم و در قاب زندگی کردم
همان که همدم هر روز میخ پستو شد
هنوز از نفسم بوی رنگ میآید ...
عشق اگر یک روز خوابید و نشد بیدار چه؟
زندگی افتاد اگر در ورطهی تکرار چه؟
آرزوها در دلم گرم مقرنس کاریاند
از فراز داربست افتاد اگر معمار چه؟
قبلهام بودی که مایل میشدم دائم به تو
بار دیگر هم نمازم شد اگر شکدار چه؟
تا به نان خانگی ایمان نیاوردی نیا
آمدی و رفت برکت از در و دیوار چه؟
گوشهی چشمم غمی ناگفتنی پنهان شدهست
حلقهی اشکم اگر شد سرخط اخبار چه؟
آبرو چیزی به جز یک شیشه عطر تند نیست
خورد بر سنگ جنون و ریخت در بازار چه؟
چشم تو پر از هوای دوری شده است
کارم همه ی عمر صبوری شده است
حس میکنم این فاصله ی یک قدمی
اندازه ی شصت سال نوری شده است... .
#حسنا_محمدزاده
Your eyes, Of the air of separation, Full, became... Whole of my lifetime, My job, patience became... I feel, This one-step distance The size of a sixty-light-year, became...
ترجمه: خانم فخری موسوی
غم، زمانی که به من دل بسپاری بد نیست
غصه وقتی تو مرا دوست بداری بد نیست
خُم سربستهی من! منتظرم بازشوی
به هوایت همهی عمر خماری بد نیست
نگران شب و شوریدگی خانه نباش!
حال بغض من و این چند قناری بد نیست
پیش آیینه که از باغچه پاییزتر است
دلخوشی با رژلبهای اناری بد نیست
دست خالی نفرستش به هواداری من
بوسهای روی لب باد بکاری بد نیست
چشم دلتنگ مرا گاه به خوابت ببری
یا در آغوش نگاهت بفشاری بد نیست
خبری، درد دلی، راز مگویی... چیزی
نامهای هم به هوایم بنگاری بد نیست
افسانه شده ...ورد زبان ها شده بی تو
این نامه که با خون دل امضا شده بی تو
ربطی به سجل و گذر عمر ندارد
پشت من و این خانه اگر تا شده بی تو
احساس غریبی به فراگیری ِ دنیا
در بقچه ی تنهایی من جا شده بی تو
حوضی که نشد پر شود از ماهی قرمز
با اشک من اندازه ی دریا شده بی تو
شاکی شده خورشید هم از دست نبودت
روز است ولی روز مبادا شده بی تو
شب ها به چه جان کندنی از نیمه گذشتند
تقویم ، سراسر شب یلدا شده بی تو
این مسأله مبهم شده و حل شدنی نیست
دل بوده زمانی و معما شده بی تو
از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری
رد نشو از پای قایق های عاشق ، سرسری!
تو خلیج فارسی ، من خاک ِ سوزان کویر
با تو ایران می شوم- مهد شکوه و برتری-
چشم هایت مثل قهوه خانه های ساحلی
نیمه شب های زمستانی پُر اند از مشتری
من برای جشن تو کِل می کشم ، اما چه سود
خیره می مانی به دختر های پیراهن زری
کشتی بی سرنشینم را به دریا می برم
یک شب توفان زده ، بی بادبان ... بی روسری...
بعد ها دنبال من می آیی اما نیستم
در هوایت غرق خواهم شد شبی خاکستری
این همان کشتی ست، افتاده کف دریا ولی
قصر جلبک ها شده در حیر ت و ناباوری
خواستی از کوسه ماهی ها سراغم را بگیر!
از همان هایی که روی دامنت می پروری
از جزیره های دور افتاده پیدا می شوم
نه.... نمی دانم چه داری بر سرم می آوری
برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند
حال پاییز من از شور زمستان ، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند
سال ها چنگیز ها با اسب های یکه تاز
خانه ام ...ایلم... تبارم را به یغما برده اند
مثل انسان نخستینم ولی آواره تر
سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند
چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند
در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند
جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را :
آی مردم ! روزگارم را به یغما برده اند
ابری شده چشمم که دلی سیر ببارد
تا بعد تو دیگر به کسی دل نسپارد
دنبال یکی باش که مثل منِ بی تاب
تا آمدنت ثانیه ها را بشمارد
قویی شود و پر بکشد از شب دریا
بر ساحل آرام دلت سر بگذارد
تا ورد زبانش بشود نام و نشانت
هر روز ، تو را گوشه ی قلبش بنگارد
او که نه فقط شور بهار تو که حتی
پاییز و زمستان تو را دوست بدارد
من از تو به این شرط گذشتم که بگردی
دنبال کسی که به خودت دل بسپارد
همه رفتند فقط من عقب قافله ام
بی حواسم ، کسلم ، ساکت و بی حوصله ام
حاصل عمر مرا در چمدانت بستی
آه... بدجور، زمین خورده ی این فاصله ام
هیچ کس بعد تو دنیای مرا درک نکرد
سالها رفته ولی حل نشده مسئله ام
عشق ، تصمیم گرفته ست که ویران بشوم
چند سالی ست که روی گسل زلزله ام
چند سالی ست که تو قله نشینی و هنوز
لنگ لنگان وسط دامنه هایت ، یله ام
قاصدک ها خبر جشن تو را آوردند
کاش می شد که به گوشت برسد هلهله ام
تو پس از من همه جا قافله سالار شدی
من ولی بی تو همیشه عقب قافله ام
ناز شصت روزها ! حسی غریبم دادهاند
ظاهری آرام و قلبی ناشکیبم دادهاند
چارشنبه سوریام ، پایان سالی آتشین
روزو شب با شوق دیدارت لهیبم دادهاند
نیمخورده روی دست زندگی افتاده است
از بهشت گونههایت هرچه سیبم دادهاند
من زمین را دوست دارم با تمام تنگیاش
راضیام از اینکه چشمانت فریبم دادهاند
رودهای من به آغوشت سرازیرند باز
رو به اقیانوس آرام تو شیبم دادهاند
بیش از این ای بغض کهنه ، میخکوب من مباش !
من درختی زخمیام ، طرح صلیبم دادهاند
می نشینم دانههای اشک را بر نخ کنم
باز هم تسبیحی از امّن یجیبام دادهاند
افتادهام از شاخهای خشکیده بین برفها
یک پرتقال خونی غلتیده بین برفها
شاید مرا یک روز ابری زیر پای عابران
چشمان گنجشک فضولی دیده بین برفها
شاید مسافر بودهام یک روز، اما زندگی
دنبال من یک کاسه خون ، پاشیده بین برفها
هر روز دارد میدود ، دنیا شبیه کودکان
دنبال خرگوشی که میلرزیده بین برفها
روزی به دریا میرسد ذرات آدم برفیام
بوی بهارت بازهم پیچیده بین برفها
ترسیم کرده زندگی در آخرین نقاشیاش
ما را: دو تا شاخه گل روییده بین برفها
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانی
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
پیشبینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی
آخرین مقصد تو شانهی من بود ؛ نبود ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجرهی در شُرُف ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشهی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی
*
آب با خود همهی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی
قرار بود زمانی مرا مجاب کنی
به احترام دل سادهام شتاب کنی
قرار بود بسازی ...نه اینکه دنیا را
به چشم همزدنی بر سرم خراب کنی
چه سالها که دوفنجان چای منتظرند !
دوباره در دل این خانه قند آب کنی
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی
که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی
هنوزمیخ اتاقت به عشق پابند است ؟
هنوز عکس مرا میبری که قاب کنی ؟
به حبه حبهی انگور تازه میماند
نخواه شعر ِمرا خمرهی شراب کنی
همیشه چشم به راهم بیا هرازگاهی
سر مزارم اگر خواستی ثواب کنی
شورت به اشعار خیالی برنمیگردد
دیوانه دیگر این حوالی برنمیگردد
کوچید از دِه ، بقچهای از درد بر دوشش
دیگر به آغوش اهالی برنمیگردد
گلهای پرپر را بخشکان لای دفترهات
عطری به گلدان سفالی برنمیگردد
سنگی که تو انداختی دریاچه را گِل کرد
این دل به دوران زلالی برنمیگردد
هیزم نیاور زندگی ! دیگر نمیسوزم
آتش به دلهای زغالی برنمیگردد
قصد شکارِ شیر دارد این تفنگ ِپیر
از جنگل اما دستِ خالی برنمیگردد
باید مرا راحت کنی ؛ این بیسروسامان
هرگز به آن آشفتهحالی برنمیگردد
ما چه بودیم از همان آغاز غیر از جان هم
بغضِ هم ، بیتابیِ هم ، دردِ هم ، درمانِ هم
ما چه بودیم از همان آغاز ؟
یک روح و دو تن
نیمههای آشکار و نیمهی پنهان هم
بیش از این باید به بوران زمستان خو کنیم
نیست وقتی دستهای گرممان از آن ِ هم
طعمهی هیزم شکنهایند شاخ و برگ ما
میزبان ِ آتشی سرخیم و آتشدان هم
سر به زانوی که بگذارند وقت خستگی
قلبهای بی قرار و بی سروسامان هم ؟!
زندگی منهای تو مرگ است پس با این حساب
میتوان نامید ما را نقطهی پایان ِ هم
ماندهام گیج ؛ همان عاشق مستی یا نه ؟
که به پای من ِ آواره نشستی یا نه ؟
من همان خمرهی پنهانی انگور تواَم
تو همان سادهدل ِ باده پرستی یا نه ؟
خاطرت هست دخیل نفس گرمت را -
به ضریح دل این گمشده بستی یا نه ؟
بارها سنگ به آیینهی ما زد دنیا
من که صدبار شکستم ، تو شکستی یا نه ؟
طاقتِ دشت به سرآمده ، آهودلِ من !
بند، از پای لب بسته گسستی یا نه ؟
من شدم رود ، به شرطی که تو دریا بشوی
راه پرپیچ و خمی طی شده ...
هستی ؟ یانه
تو به دریا ریختی و من کماکان ماهیام
بازهم ای رود ! ممنون از همین همراهیام
کاروانی تشنه بود و یوسفی درچاه و من
من : طنابی که فقط شرمنده از کوتاهیام
سکههایم از رواج افتاد و تاجم زیر پا
تلخ پایان یافت با تو جشن شاهنشاهیام
ماه با سردی به گوش موجِ عاشق پیشه گفت
هرچه از تو دور باشم بیشتر می خواهیام
رامِ دام و دانه و بامی نخواهد شد دلم
من کبوترهم اگر باشم کبوتر چاهیام
کوله بارِ بسته دارد باز دل دل میکند
من ولی با اولین پروازِ فردا ،
راهیام
حال خراب
تا کی بدوم سوی سرابی که تو باشی ؟
شبها بپرم از دل ِخوابی که تو باشی
جا داد خدا در صدف سینهام آرام
با دست خودش گوهرنابی که تو باشی
آن عمرِ هدر رفته به یک لحظه نیرزد
یک لحظه از این حالخرابی که تو باشی
من لب نزدم بر لب جامت که همیشه
مستم کند از بوی شرابی که تو باشی
قلبم گلسرخی ست که میخواست بجوشد
هرروز در آن دیگ گلابی که تو باشی
از سوختن ِ بی تو نباید بهراسم
همسنگ بهشت است عذابی که تو باشی
پیش از این ، رفتن فقط رسم مسافرها نبود
تا همیشه کوچه گردی سهم عابرها نبود
سال های سال در جغرافیای سینه ام
سرزمینی جز تو در فکر مهاجرها نبود
ایل مان برگشت از قشلاق کاغذها ولی
نامه ای با خط تو در بار قاطرها نبود
سوختم هر روز ؛ تا آنجا که یادم مانده است-
هیچ کس یاد ِ دل ِ آشفته خاطرها نبود
قهر کن ! باشد ، قلم پادرمیانی می کند
گرچه قبلا قهر در قاموس شاعرها نبود
من خدا را باختم پای تو ؛ فکرش را بکن !
یک نفر هم کیش من مابین کافر ها نبود
آب و ریحان پشت پای چشم هایت ریختم
بر نگشتن از سفر ، رسم مسافرها نبود
دکلمه غزل رسم سفر :
اسبهای بیسوار
نمیدانم چرا افتاد در دستم انار تو
چگونه دانههایم ریخت پای شاخسار تو
مجابم کن ... بدانم! کی شدم آن دشت بیتابی
که میتازند درمن اسبهای بیسوار تو؟
به نارنج و به باد مشرقی حساسیت دارم
به هرعطری که دل را میکشد سوی دیار تو
چه میکردی اگر یک روز دنیا مال ما می شد!؟
تمام جادهها اینسو و من آنسو کنار تو
بیا روراست باش و گفتنیها را بگو با من
که دلگیرم هنوز از جملههای درد دار تو
به پرحرفی نیازی نیست ، میدانم که میدانی
زمستان مانده در تقویم روحم تا بهار تو
عزیز دلی هنوز ...
طاووس زخم خورده ی من ، غافلی هنوز !؟
دنبال دانه های اسیر گِلی هنوز !؟
دنیا کنار آمده با مرگ رنگ ها
درگیر ِ راه حل همان مشکلی هنوز!؟
از حال من نپرس که دیوانه تر شدم
از حال و روز تو چه خبر ؟ عاقلی هنوز!؟
این ماه هم تمام شد اما هلال نه ...
در چشم های مِه زده ام کاملی هنوز
با تخته پاره ها به توافق رسیده ام
من جزر و مدم و تو همان ساحلی هنوز
من ماضی بعیدم و گم ، بین جمله هات
اما تو در مضارع من ، فاعلی هنوز
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم
آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
دریا...
حس کردهای ؟ دریا نگاه ِ مبهمی دارد
در چشمهای سرد و آرامش غمی دارد
راز دلش را جز به مرجانها نمیگوید
شاید در آن اعماق ، گوش ِ مَحرمی دارد
هر روز بی تابانه دنبال تو میگردد
از قایق و پاروی تو سهم کمی دارد
دریا زنی با گیسوان موج درموج است
با ماهیان تشنه حس درهمی دارد
صیادهای گیج بندر میشناسندش
مویش سپیدی میزند پشت خمی دارد
وقتی تمام لحظهها را با تو قسمت کرد
باید بفهمی با خیالت عالمی دارد
باید بفهمی بی تو میمیرد ؛ مگر این قو
غیر از تو روی ِ زخم بالش مرهمی دارد؟!
آغوش تو امواج را آرام خواهد کرد
ساحل همیشه شانههای محکمی دارد
خانه تکانی
وقتی بیایی سینه را ، خانه تکانی می کنم
رنگ تمام پردهها را آسمانی می کنم
وقتی بیایی روز و شب چون کودکان نو سخن
با ذوق ، در دنیای تو شیرین زبانی می کنم
آنقدر خیره ماندهام بر عکسهای کهنهات
انگار دارم قابها را هم روانی می کنم
من با تمام واژهها اتمام حجت کرده ام
شعر تو را ، شور تو را ، روزی جهانی میکنم
یک جای دنیا – شعر- با هم آشتیمان می دهد
آنوقت هر شب در کنارت شعر خوانی می کنم
دیگر چه فرقی می کند من پیر باشم یا جوان؟!
وقتی تو باشی تا ته دنیا جوانی می کنم
من ماندم و شب زنده داری ها پس از تو
با خستگی ها و خماری ها پس از تو
قفل قفس باز است اما شوق پرواز
حل می شود در بی قراری ها پس از تو
باید کلاغان تخم بگذارند هر روز
در بُهت ِچشمان قناری ها پس از تو
عهدی کهن بستند تا با هم بمانند
چشم من و چشم انتظاری ها پس از تو
من می توانم شاعری از سنگ باشم
در مستی آیینه کاری ها پس از تو
آیینه با من حرف هایی تلخ دارد
بین تمام یادگاری ها پس از تو
برگرد بی من ! مرد ِ این میدان نبودی
سَر می کنم با بردباری ها پس از تو
پ ن : با تشکر از آقای ابوالفضل صادقی برای طراحی این شعر
برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند
حال پاییز من از شور زمستان ، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند
سال ها چنگیز ها با اسب های یکه تاز
خانه ام ...ایلم... تبارم را به یغما برده اند
مثل انسان نخستینم ولی آواره تر
سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند
چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند
در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند
جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را :
آی مردم ! روزگارم را به یغما برده اند
نترس از شب و طوفان که در پناه همیم !
اگرچه زرد و زمین خورده ، تکیه گاه همیم
به سیب ، لب نزدیم از سر هوس ، اما
شریک بار غم و تلخی ِ گناه همیم
چه مُهر ها که به پیشانی من و تو زدند !
چه روزها شد و درگیر اشتباه همیم !
بگو زمین و زمان را به هم بدوزد عشق
که لحظه لحظه در آیینه ی نگاه همیم
هوایمان که بگیرد کسی چه می داند
بهانه ی شب بی خواب و اشک و آه همیم
نگاه ِ پنجره ها ابری و مه آلود است
چه غم که ماه نتابیده ! ما که ماه همیم
اگر جدا شد ه راه من و تو از آغاز
غمت مباد که در انتهای راه همیم !
دیگر گره خورده وجودم با وجودش
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش
روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش
سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش
باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش
آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش
از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛
فرقی ندارد دیر و زودش
دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش
دو هوایم ؛
... دمی صاف و دمی بارانی
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
پیشبینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی
دل من اهل کجا بوده که امروز شدهست
با ل تنگ قلمهای تو هم استانی ؟
آخرین مقصد تو شانهی من بود ؛
...نبود ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجرهی در شُرُف ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشهی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی
آب با خود همهی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی
آغاز دنیایم تویی ، پایان دنیا تو
دیروزهای دور تو ، امروز و فردا تو
با واژه های ناب ، خلقت می کنم هر شب
شعری که دارد می شود ورد زبان ها ، تو
من، مثل قایق ران پیری خسته از امواج
این سوی دریا ماندم و آن سوی دریا ، تو
گنجشک های خیس را از گونه ام بردار!
در من زمستان است اما شور گرما تو
دنیای من ، یخ بسته روی بند های رخت
دستی که بر می چیندش از هول سرما ، تو
یک دسته آهوی فراری از هجوم شیر
از جنگل آشوب روحم می دود تا ، تو
قلب مرا با خود ببر، هر جا که می خواهی !
حالا که نبض لحظه هایم می زند ، با تو
در شیب تند شانه هایت کلبه می سازم
تنها تویی آرامشم ،تنهای تنها تو
نه ... انتخاب سومی هرگز نخواهم کرد
یا مرگ را بر می گزینم بعد از این ...یا تو
همه رفتند فقط من عقب قافله ام
بی حواسم ، کسلم ، ساکت و بی حوصله ام
حاصل عمر مرا در چمدانت بستی
آه... بدجور، زمین خورده ی این فاصله ام
هیچ کس بعد تو دنیای مرا درک نکرد
سالها رفته ولی حل نشده مسئله ام
عشق ، تصمیم گرفته ست که ویران بشوم
چند سالی ست که روی گسل زلزله ام
چند سالی ست که تو قله نشینی و هنوز
لنگ لنگان وسط دامنه هایت ، یله ام
قاصدک ها خبر جشن تو را آوردند
کاش می شد که به گوشت برسد هلهله ام
تو پس از من همه جا قافله سالار شدی
من ولی بی تو همیشه عقب قافله ام
ابرهای بغض ، در رؤیای بارانی شدن
سینه ها دریاچهای در حال طوفانی شدن
پنجهی خونین بالشها پر از پرهای قو
خوابها دنبال هم در حال طولانی شدن
زندگی آن مردِ نابینای تنهاییست که –
چشمها را شسته در رؤیای نورانی شدن
قطرهای پلک مرا بیتاب و سنگین کردهاست
مثل اشک برهها در شام قربانی شدن
خوب میفهمم چه حالی دارد از بیهمدمی
پابه پای گرگها سرگرم چوپانی شدن
برکههای تشنه میبینند با چشمان خیس
نیمه شبها خواب گرم ِ ماه پیشانی شدن
خالیام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخ
جای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن
*
چارهی لیلای بیمجنون ِ این افسانه چیست ؟
یا به دریا دل سپردن ...یا بیابانی شدن
چشمان تو در آسمانم نور آوردند
با خود به شهر شعرهایم شور آوردند
کشور گشایی کرده ای با مهربانی هات
وقتی برایم لشگر تیمور آوردند
قلب مرا با صد قشون از ماوراء النهر
تا سینه ی سوزان نیشابور آوردند
خواب خماری دیدنم ، تعبیر خوبی داشت
چشمان تو با خود ، تب ِ انگور آوردند
نارنج های خسته رویای زلیخا را
دنبال خود از دور های دور آوردند
مهتاب ِ اقیانوس را بر دوش ِ ماهی ها
تا حوض خانه با لباس تور آوردند
ما یک قدم از لیلی و مجنون عقب بودیم
دنبال بخت ما دو چشم شور آوردند
این حنجره جز با لب ِ تو، شعرنخوانده ست
جز طعم ِصدایت به صدایش نچشانده ست
قلب تو زیارتکده ای در دل کوه است
یک عشق نفسگیر، مرا تا تو رسانده ست
خودکار، شده قطره چکانی پر ِ احساس
از شیره ی جان تو در این شعر، چکانده ست
آنقدر نوشتم " تو" که باغ ِ گل سرخی
در گوشه ی هر ناخن من ، ریشه دوانده ست
سرسخت چو ابریشمی و دست کبودم
گل های تو را بر تن قالیچه ، نشانده ست
سرسبزترین باغ زمین است نگاهت
یک عالمه پروانه به این سمت ، پرانده ست
یک رود ِخروشان و دو مرغابی ِ حیران
دست تو مرا تا دل این رود ، کشانده ست
ممنوعه ترین منطقه ی عشق ، همین جاست
راهی به جز آواره شدن در تو نمانده ست
بگذار کوه شانه هایت سنگرم باشد
عشق تو پرچم دار صلح کشورم باشد
توفانی ام ؛ بگذار دستان مسیحایی ت
گلدان مریم های زرد و پرپرم باشد
دریای چشمت بستر ِ آرامش قوهاست
باید نگاهت بالش زیر سرم باشد
یکریز در من می وزی آنقدر که تا صبح
آکنده از بویت مشام بسترم باشد
افتاده نیمی از تنم در آتش و باید
آن نیم دیگر شاهد خاکسترم باشد
از شاخه های توت مان ، گنجشک می ریزد
شاید حیاط خانه شعر دیگرم باشد
فریاد خواهم زد تو را تا واپسین لحظه
حتی اگر امروز روز آخرم باشد