حتما داستان «لباس جدید پادشاه» اثر «هانس کریستین اندرسن» نویسندۀ دانمارکی را خوانده اید. ماجرا از این قرار است که پادشاهی به خیاط ها سفارش لباس متفاوت و فاخر می دهد. دو خیاط شیاد از موقعیت سوء استفاده می کنند و می گویند ما متفاوت ترین و زیباترین لباس را می دوزیم، اما آدم های احمق نمی توانند آن را ببینند. شاه و وزیر و درباریان از ترس اینکه انگ احمق بودن بخورند، خودشان را به آن راه میزنند و از زیبایی لباس ندیده و نبوده تعریف میکنند و به این واسطه، شاه عریان راهی شهر میشود.
حکایت بسیاری از شعرها و کتابهای روزگار ما،شده حکایت «لباس جدید پادشاه».
می گویند خوب است، لابد خوب است که می گویند و لابد اگر بپرسیم خوبی اش کجاست؟ می گویند تو احمقی و نمی بینی. حالا باید پرسید با کدام چشم بصیرت روشن شده در درونتان، خوبی ها و زیبایی های نداشته را دیده اید که ما نمی توانیم ببینیم.
حسنا محمدزاده- 20 اسفندماه 1400