ابرهای بغض ، در رؤیای بارانی شدن
سینه ها دریاچهای در حال طوفانی شدن
پنجهی خونین بالشها پر از پرهای قو
خوابها دنبال هم در حال طولانی شدن
زندگی آن مردِ نابینای تنهاییست که –
چشمها را شسته در رؤیای نورانی شدن
قطرهای پلک مرا بیتاب و سنگین کردهاست
مثل اشک برهها در شام قربانی شدن
خوب میفهمم چه حالی دارد از بیهمدمی
پابه پای گرگها سرگرم چوپانی شدن
برکههای تشنه میبینند با چشمان خیس
نیمه شبها خواب گرم ِ ماه پیشانی شدن
خالیام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخ
جای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن
*
چارهی لیلای بیمجنون ِ این افسانه چیست ؟
یا به دریا دل سپردن ...یا بیابانی شدن
25 September 13 ، 01:54