بگذار کوه شانه هایت سنگرم باشد
عشق تو پرچم دار صلح کشورم باشد
توفانی ام ؛ بگذار دستان مسیحایی ت
گلدان مریم های زرد و پرپرم باشد
دریای چشمت بستر ِ آرامش قوهاست
باید نگاهت بالش زیر سرم باشد
یکریز در من می وزی آنقدر که تا صبح
آکنده از بویت مشام بسترم باشد
افتاده نیمی از تنم در آتش و باید
آن نیم دیگر شاهد خاکسترم باشد
از شاخه های توت مان ، گنجشک می ریزد
شاید حیاط خانه شعر دیگرم باشد
فریاد خواهم زد تو را تا واپسین لحظه
حتی اگر امروز روز آخرم باشد
تمام عمر خواهم خورد چوب اشتباهم را
کجای زندگی پنهان کنم روی سیاهم را ؟
علی رغم هجوم بادهای سرد ویرانگر
بنا کردم کنار شانه هایت تکیه گاهم را
مرا بیدار کن ای جاده ، از این خواب ِخرگوشی !
که از بیراهه ها پیدا کنم یک روز، راهم را
گناهان مرا بر گردن قسمت ، نیندازید !
که با جان می دهم عمریست تاوان ِ گناهم را
به یادت در هوای بسترم ، گنجشک می کارم
به سویت می پرانم سارهای بی پناهم را
دلم را هیزم شب های آتش بازی ات کردی
الهی دامنت هرگز نبیند دود آهم را
تمام مهره هایم را در این شطرنج ، سوزاندی
ولی هرگز به این قیمت نخواهم باخت شاهم را
نازِ حوا شیشه ی ایمان
آدم را شکست عشق رو شد ؛ با هبوطش، بغض عالم را شکست وِرد هایش را به گوش قلعه های ِ دور، خواند قفل های بسته و در های محکم را شکست مدتی جمشید ها را در پی دنیا دواند عاقبت یک روز، جام ِخالی جم را شکست سال ها اسطوره ها را روی دستش تاب داد حیف ... با سهراب و مرگش ، پشت رستم را شکست چشم هایش باد شد، لرزاند دستان مرا قوری گل سرخی مادر بزرگم را شکست بافت، دنیای مرا با تار ِ موی مادرم - او که کوه شانه هایش ، هیبت ِغم راشکست- شرط بستم با خودم : «هرگز نمی بازم به عشق» باختم اما ، به اوکه قول ِ آدم را شکست