مجله ادبی چامه شماره یازدهم
اندیشههای عشقمحور حسین منزوی
نقد و تحلیلی بر غزلهای عاشقانه حسین منزوی/ حسنا محمدزاده
سؤالی که ذهن خیلی از شاعران جوان و طرفداران شعر امروز را به خود مشغول کرده، این است که شاعر، تصمیم به سرودن میگیرد یا شعر به سراغ او میآید؟ واقعیت این است که: «شاعر نباید شعرش را بگوید باید بگذارد که شعر، او را بگوید. چرا که خود شعر، شاعر بزرگتر است و پشت سر شاعری نشستهاست که شعرش را به اصطلاح، میگوید. آن شاعر پشت سر مهمتر از این شاعر پیش روست. شمس پشت سر مولوی، پیر مغان پشت سر حافظ، کاتب واقعی اوست. شعرا همه مکتوب اویند. ولی در پشت سر شمس و پیر مغان و خضر و دئونیزوس(خدای شعر اشراقی یونان کهن)، و در عمق همهی شاعران جهان، جان زنانهی هستی میجوشد و شعر را بر آنان میگوید و بر آنان میخواند. وظیفهی شاعر عاشق و نیز هر هنرمندی، سرسپردن به آن دلدادهی عمقی است. با او چون و چرا و صلاح و مشورت نمیتوان کرد. تسلیم او که شدیم رها شدهایم. هرچه تسلیمتر آزادتر. تقرب به خلقت تقرب به آن دلدادهی عمقی است و بدترین کیفر آن است که آن دلدادهی عمقی درهایش را به روی ما ببندد و بهترین پاداش، شعری است که عشق است.»[1]
یکی از دستاوردهای شاعر بودن برای حسین منزوی، عاشقانه سرودن است. گویی او خود را به آن «جان زنانهی هستی» سپردهاست و بیپروا کاتب عشق است و به عنوان غزلسرایی باسواد، تاریخ غزل را در اشعارش دارد. «تأثیر شیوهی پرداخت هنرمندانه و رندانهی حافظ، شفافیت، تازگی و سلامت زبانی غزلهای سعدی و بیخویشتنیهای مولوی را میتوان در غزل حسین منزوی جستوجو کرد و تأثیر شاعران معاصر، حتی نوگرایان، نیز در غزل منزوی قابل جستوجوست.»[2] میتوان ادعا کرد که منزوی تمام تئوریهای نیما را در غزل پیاده کردهاست و خود نیز میگوید:
دوباره میکشد سر، آتش از خاکستر شعرم که من هم در غزل از جوجه ققنوسان نیمایم
(منزوی، 1389: 282)[3]
حسین منزوی برای نوشتن «غزل نو» شگردهای متعددی دارد که در تمام سطوح زبان به کمک او آمدهاند. منزوی در بیرونیترین لایهی زبان، با شکستن هنجارها و پدید آوردن ارتباط تازه میان واژهها خودنمایی کردهاست و با کاربرد واژهها و فعلهای تازه و اصطلاحات زبان گفتار و ساخت ترکیبها و افعال نو و شکستن ساختارهای نحوی و ... به نوآوری پرداختهاست. برای مثال به کارگیری «ی» نسبت یکی از ابزارهای منزوی در ترکیبسازی است. اگر چه «ی» نسبت یکی از پسوندهای پرکاربرد زبان است و ابداع منزوی نیست اما پیوند دادن آن با برخی کلمات، ترکیبی نو و نسبتا نامتعارف به وجود آورده و باعث جلب نظر آن در شعر منزوی شدهاست مثل «سفری» و «غارتی» در ابیات زیر:
تو چون ستارهی دنبالهدار در ره و من گیج چگونه ثبت کنم این عزیز، این سفری را؟
(همان: 60)
غارتی بوسه بودهام من و دیری است کان گل سرخ درشت را به کمینم
(همان: 318)
و یا کاربرد «ا» میانوند در ترکیبهای «گلاگل» و «شباشب»:
گیرم این باغ گلاگل بشکوفد رنگین به چه کار آیدم ای گل به چه کارم بیتو؟
(همان: 361)
مرا از تو رهایی نیست تا در پردههای جان شباشب با خیالم طرح چشمان تو میریزم
(همان: 545)
از برخوردهای نحوی خاص منزوی هم میتوان به کاربرد ویژهی قیدها اشاره کرد. میدانیم که قید کلمهای است که توضیحی دربارهی یکی از اجزای جمله میدهد و مفهوم زمان، مکان، مقدار، چگونگی یا مفهومی جز آن را میرساند. منزوی با قید «همیشه» بیش از دیگر قیدها هنرنمایی میکند مثلا به جای اینکه بگوید: «مشامم همیشه شمیم زلف تو دارد» میگوید: «همیشههای مشامم»:
همیشههای مشامم شمیم زلف تو دارد تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
(منزوی، 1387: 44)[4]
ای بوی دوست در تو وزان تا همیشگان دالان گلفشان نسیم صبا! سلام
(منزوی، 1389: 514)
یادی است در همیشهی ذهنم آن گیسوان خیس معطر
بر سینهی زلال تو افشان همچون خزه بر آب شناور
(همان: 472)
هنجارگریزیهای منزوی در حوزهی زبان، فراوان و متنوع است که از محدودهی این بحث خارج است. تصاویر شعر او هم گوناگون و تازهاند و عمدهی ایماژها در خدمت انعکاس عشق و مضامین اجتماعی به کار گرفته شدهاند؛ یکی از شیوههای تصویرپردازی که به نو شدن تصاویر ختم میشود تشبیه عقلی به حسی است مانند بیتی که در آن شکیبایی که مفهومی انتزاعی و ذهنی است به چینی که مفهومی حسی است تشبیه میشود:
کز حدیث غم من سنگ صبورم ترکید چه کند چینی بیتاب شکیبایی دوست
(همان: 232)
ناگفته نماند که این بیت، «چینی نازک تنهایی سهراب» را در ذهن تداعی میکند. در جایی دیگر تفرقه که مفهومی ذهنیاست به موریانه تشبیه میشود:
چون موریانه، بیشهی ما را ز ریشه خورد کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد
(همان: 447)
و در بیتی، شرم به صورت مضمر به پرنده تشبیه میشود یا معشوق به معابد مشرق:
در آسمانهی دریای گیسوان تو شرم گشوده بالتر از مرغکان دریاییست
تو از معابد مشرق زمین عظیمتری کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی است
(همان: 24)
برخی از خیالهای شعری منزوی به گونهای شگفتانگیز در دستگاه ذهنی شاعر شکل گرفتهاند که نمیتوان به راحتی ارکان تشبیه را در آنها حدس زد، مانند برخی خیالهای پیچیدهی شعر سهراب سپهری:
چه برکهای تو که تا آب آبی است در آن شناور است همه تار و پود جلبکیام
(همان: 456)
طرح تازهای کشیدهام از حضور دوست، مرتعی
که در آن دو میش مهربان در چرای بیشبانیاند
(همان: 404)
لحن همایونی تو حریر نوازش دست پرستار تو مخمل مهربانی
(همان: 41)
در غزلهای منزوی همهی هنرمندیهایی که لازمهی رسیدن به شعریت در یک نظم هستند دست به دست هم دادهاند. تصویر تنها، اندیشهی تنها، احساس تنها و موسیقی تنها او را به این سطح از شاعرانگی نرساندهاست. گویی تمام شگردها برای خلق مفهومی ماورایی چون «عشق» که پررنگترین درونمایهی شعر منزوی است، به کار رفته و به عاشقانههایش جذابیتی بینظیر بخشیدهاند. عشق منزوی زمینی است و پیوندی با شعر عرفانی ندارد. عشق زمینی او هم با قبل متفاوت است از آن جهت که از نگاه کلی رویگردان است و به جزیینگری و شرح ریز احوال عاشقانه میپردازد. معشوق، زنی است که پنهان و آشکارا از مغازله و معاشقه با او سخن به میان میآید. تازگی زبان شعر باعث شده حتی مضامینی که بارها به شعر درآمدهاند، تازه به نظر بیایند، مثلا عاشق، از معشوق زمینی خود درخواست همراهی میکند. به گونهای واقعی که در راست بودنش شک نمیکنیم اما در عین حال با خیال گرهخوردگی دارد و زبان نو است:
پناه غربت غمناک دستهایی باش که دردناکترین ساقههای تنهایی است
(همان: 25)
عشق در منظر منزوی ارزشمندترین داشتهای است که به مرگ و زندگی معنا میبخشد و راز زیستن انسان در این جهان چیزی جز عشق ورزیدن نیست:
اگر که عشق نمیبود داستان حیات چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود
(همان: 227)
منزوی با استناد به اشعارش، عشق را با تمام وجود لمس کرده از این رو میتواند در مورد آن فتوا بدهد؛ آنگونه نیست که شاعر، شیوههای مهرورزی را در کتابها خوانده باشد یا از این و آن شنیدهباشد. غزلهای عاشقانهی او دو دستهاند: 1ـ غزلهایی که به بیان اندیشههای عشقمحور او و شیوههای عشقورزی حقیقی پرداختهاند. 2ـ غزلهایی که به شرح و بیان حالات و رخدادها و احساسات میان عاشق و معشوق میپردازند و به عبارتی، معشوقمحورند. چنان که خود، دربارهی عشق میگوید:
مثل غصه، عینی و ملموس و جانداری، تو کی قصهای موهوم و بیجان از کتابی بودهای؟
(همان: 171)
در این مجال به تحلیل برخی اندیشههای عشقمحور منزوی میپردازیم که میتوان آن را با استناد به غزلهای عاشقانهاش، به شرح زیر، دستهبندی کرد:
ـ عشق نور مطلق است
عشق و معشوق در شعر منزوی همواره به نور فراوان و خورشید تشبیه میشوند، این مسأله نشان میدهد که عاشق، یکهشناس است و فقط معشوق را میبیند. نه اینکه خود را ملزم به دیدن او کند بلکه در برابر او چیز دیگری برای دیدن وجود ندارد چرا که وقتی خورشید باشد ماه و ستارهها قابل دیدن نخواهند بود و این رازی است که به عشق و معشوق برمیگردد و به هیچ امضاء و محضری مربوط نمیشود و از همین دیدگاه است که در مکتب او مربع و مثلث عشقی ترسیم نمیشود.
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
(همان: 363)
قسم به عشق که دروازهی سپیدهدم است قسم به دوست که با آفتابها به هم است
(همان: 166)
اتاق را همه خورشید میکنی هر صبح سلام آینهی روی رف نهادهی من!
(همان: 443)
ـ عشق معنا بخش زندگی است
از منظر منزوی زندگی بدون عشق، مفهومی ندارد و حتی راز زندگی و مرگ انسان همین عشق است تا حدی که توان دارد دوزخ را به جنت بدل کند:
هستیام را به حضور ثمرین معنی کن بیتو ای عشق! هدر میدهم ایامم را
(همان: 150)
بیعشق زیستن را جز نیستی چه نام است یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است
(همان: 160)
که زیستن تهی از عشق برزخیست عظیم که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است
(همان: 166)
ـ عشق مفهومی ازلی - ابدی است
در ازل وقتی که میبستند طرح آدمی جوهری جز تو سرشته با گل آدم نبود
(همان: 190)
و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود و دوست داشتن آن کلمهی نخستین بود
(همان: 227)
ـ عشق توان انجام هر خارقالعادهای را دارد
ای عشق! ما، با تو از وادی جاودان هم گذشتیم
از شیر غران و از اژدهای دمان هم گذشتیم
نام تو را باطلالسحر هر خدعه کردیم و آنگاه
تنها نه از هفتخان، بلکه هفتاد خان هم گذشتیم
اول شکستیم با هم طلسم همه دیوها را
وانگاه از قلعهی سنگبارانشان هم گذشتیم
طیّ مکان با تو کاری نه صعب است ای عشق! حتی
ما با تو زانسوی دروازههای زمان هم گذشتیم
(همان: 422)
منزوی در پایان غزلی دیگر که در آن به تبیین شیوههای عشقورزی پرداخته است میگوید:
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب کاری از پیش رود کارستان کـ«آرش» برد
(همان: 75)
یعنی اگر کسی توانایی رسیدن به عشق حقیقی را داشته باشد میتواند مانند اسطورهی آرش کاری خارقالعاده انجامدهد به این معنی که مرزهای وجودیاش را جابهجا کند. چرا که هر کس بتواند به انسانی دیگر عشق بورزد به جامعهی انسانی، وطن، مذهب و معبود هم عشق خواهد ورزید.
ـ عشق پلی است به جنون و رهایی مطلق
سپس قسم به جنون ـ این رهایی مطلق ـ که در طریقت عشاق اولین قدم است
(همان: 166)
عشق میخواهم از آن سان که رهایی باشد هم از آن عشق که منصور سر دارش برد
(همان: 75)
تا با جنون نگردی، از خود برون نگردی تا بیسکون نگردی، دریا گذر نباشی
(همان: 453)
ـ عشق زیباییبخش و شادیآفرین است
بیتو نقشی بود هستی تیره و خاکستری وین طلاییها و آبیها در او مدغم نبود
(همان: 191)
تا عشق میگشاید با ناخن بلندش ای غم هر آنچه خواهی، بفکن گره به کارم
(همان: 275)
انبوه شد به رغم تو اندوه در دلم از هم بپاش عشق من! این ازدحام را
(همان: 399)
ـ عشق جمع اضداد است
عشق جمع اضداد است چرا که غم و شادی و نیش و نوش را با هم دارد:
مجزا نیستند از عشق، وصل و فصل و نوش و نیش شگفتا او که با ترکیبی از اضداد، میآید
(همان: 223)
غم و شادیش، حقیرانه و کوچک بود آن که عاشق نشد و دل به کسی نسپرد
(همان: 323)
چه مشاطهیی است عشق، که در زیر دست او اگر گونهیی شکفت، به خونابه رنگ شد
(همان: 431)
شکر تو باد عشق که گاهی چشاندهای در جام شوکران، شکر این تلخکام را
(همان: 399)
ـ عشق جانبخش و قدرتآفرین است
طرفه عشق کز وی دل ـ این کبوتر کاهل عاشقانه چرخی زد ناگهان و شاهین شد
عشق میکشد شیهه، پای در رکابش نه آری ای دل عاشق! اسب آرزو زین شد
(همان: 525)
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیدهای ور نه
آیینهای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
(همان: 368)
دوباره زنده کن، این خستهی خزان زده را حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
(همان: 331)
ـ عشق راهی به نفرت و کینه و دروغ ندارد
تو را به کینه چه دینی است؟ کاش میآمد، کسی که دِین جهان را به عشق ادا میکرد
(همان: 434)
قبله دیگر کن، گشایش شاید از این سوست: عشق! ای که جز نفرت نماز دیگری نگزاشتی
(همان: 482)
در واقع، عشق پرده برانداختن و راستی است و با پردهپوشی و دروغ رابطهای ندارد:
از عشق گفتن تو و من نیز، انگار بذلهگویی تلخیست
وقتی دروغ بود سلامت، حتی سلام واژهی جنگ است
(همان: 504)
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه عریان شد سلام ای راستین بینقاب من! سلام، ای عشق!
(همان: 219)
در اختفای راز نکوشم، خورشید در گلیم نپوشم
عشق است و واقعیت محضش، پنهان و آشکار ندارد
(همان: 261)
ـ عشق با شک و تردید نسبتی ندارد
از دیدگاه منزوی عشق با یقین و ایمان کامل شکل میگیرد و شک و تردید در آن راهی ندارد
ای که ایمان به کسی داری و چیزی، بیشک عشق بود آنچه دلت، با همه ایمانش گفت
(همان: 233)
میان «هستم» و «شک میکنم» پلی است، و گر به عشق شک نکنی، بییقینیات زیباست
(همان: 255)
کسی که قصد تو دارد به دلبری، دل من! ز هفت وادی تردید بگذرد باید
(همان: 263)
از طرفی، منزوی نگران است که نتوانستهباشد قید و بند عقل را از پای عشق باز کند:
این بار هم نشد که ببرم کمند را وز پای عشق بگسلم این قید و بند را
این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق در مقدم تو، منطق اندیشمند را
(همان: 408)
او میخواهد به عاشقانی که شیوههای عشقبازی قهرمانان شعر کلاسیک با مذاقشان و دنیایی که در آن نفس میکشند سازگار نیست، شیوههای تازهای برای عشقورزیدن، بیاموزد؛ آن هم در زمانهای که از منظر او اینگونهاست:
زمانهای است که انگار، عشق زائدهای است نماندنی و همه عاشقان، زیادیها
ببین به شیوهی خود، قتلعام عشق، اکنون از این گروه به آداب خود مبادیها!
(همان: 353)
او میخواهد جنونی نو و تازه را در جانها برانگیزد چون پیامبری که دینی نو آورده است:
دعویام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش
(همان: 141)
از این رو اندیشههای او در باب شیوههای عشق ورزیدن، در غزلهای معشوقمحورش هم ارزشمند و قابل تأمل است، که در مجالی دیگر به آن پرداخته خواهدشد.
[1] رضا براهنی، (1369)، «دیباچهی شعر عاشقانه». کلک. اردیبهشت1369. شماره 2. صص54-55
[2] رشیدکاکاوند، (1390)، «غزلهای نیمایی». از ترانه و تندر: زندگی، نقد و تحلیل اشعار حسین منزوی. به اهتمام مهدی فیروزیان، تهران: نشر سخن، ص248
[3] نمونه اشعار ذکر شده در این یادداشت برگرفته از مجموعه اشعار حسین منزوی، منتشر شده در نشر نگاه میباشند
[4] حسین منزوی، (1387). حنجرهی زخمی تغزل. تهران: آفرینش.