روی چشم ِ عدالت نشسته ، بی تو- ده قرن- گرد یتیمی
هیچ کس را ندیده ست دنیا، این همه مهربان و صمیمی
تا نیایی زمین بی قرار است، زندگیمان اسیر غبار است
مثل آیینه های شکسته ، مثل دیوار های قدیمی
پنجره غرق چشم انتظاری ست، کار گنجشک ها بی قراری ست
نور، در حالت ِ احتضار است ، دارد آیینه وضع وخیمی
دارم از دوریت می نویسم ، گریه کن پابه پای ورق ها !
تا قلم حس کند بودنت را ، ای که در درد هامان سهیمی
دیدنت را نصیب زمین کن ! عشق را با نگاهت عجین کن!
تا کجا را بگردیم حیران؟ ... مهربانم کجاها مقیمی ؟ !
گوش سنگین دیوارهامان ، پر شده از طنین قدم هات
می وزی در رگ و ریشه ی شهر ، روز و شب همسفر با نسیمی
مربع
کوچه ها حسن یوسف بکارید! جمعه شاید عزیزی بیاید
باد، آورده پیراهنش را ، با همان عطر پاک و صمیمی