برای اسدالله الغالب «ع»
در زمین افتاده حتما اتفاق بی نظیری
آفتابی گرم دارد می دمد بر سردسیری
آسمان با وسعت جغرافیای ابرهایش
می شود یک تکه آن هم وصله ی کفش امیری
میخکوب ِ خاک های سرد خواهد شد سیاهی
هر طرف با نعل های اسب تازان دلیری
من زمینم ؛ آنکه می بافد برای تخت شاهش
سال های سال با دستِ ورم کرده حصیری
در هوای شانه هایم باد خرما می تکاند
نیمه شب ها می برد پای مرا با خود ، مسیری
من نمازم ...آنقدر گرم نیاز سجده ها که -
ذکرها از پای تب دارم در آوردند تیری
من رکوعم ... مانده ام خم پای دستی آسمانی
آنکه انگشتر می آراید به انگشت فقیری
هر چه دل در سینه دارد خاک ، می افتد به پایش
تا سراپا می شود از پشته ی دل ها سریری
می رود بالا به پایی ، می رود بالا به دستی
می خورد پای تمام چشم ها مُهرِ غدیری
دیده بودی نخل سرگردان ! که دریایی بریزد ؟
شب به شب با هر نفس در چاه بی تاب کویری
آنکه فریاد است – روزی- چاره ای جز این ندارد
خانه را پر کرده باشد از سکوت ناگزیری
وای از آن قدری که دست عرش را لرزانده در خود
کاسه ای افتاده و روی زمین پاشیده شیری
وای از آن قدری که اشکش رفته تا پای فرات و ...
از لب سوزنده ی نی ها بر آورده نفیری
موج دارد می زند آکنده از شور و هیاهو
جای جای سینه ها دریای خشکی ناپذیری
یا علی گفتند لب ها با همان لحن قدیمی
هر زمان بر کار عاشق پیشه ها افتاد ، گیری